حکایت درس خوندن امروز من


توی دانشگاهی که میرم با اینکه ارتباط های زیادی دارم ولی زیاد راحت نیستم با همکلاسی هام و یه جورایی افکار و رفتارم باهاشون فرق داره انگار همشون بچه های من هستن . شاید به خاطر اختلاف سنی قابل توجهی باشه که داریم . پدر این خدمت و کار پیدا کردن بسوزه که پدر هر پسری رو درمیاره .
در این میون وحید یکی از کسانی هستش که تو کلاس کنکور با اون آشنا شدم و تو بعضی جهات  و شرایط مثل خدمت رفتن و فاصله تحصیلی پیش اومده و دور بودن از محیط های آموزشی و ... خط فکری نزدیک تری  نسبت به بقیه داره و میشه تحملش کرد !!!! و کلا با این وحید راحت هستم .
بعد از ظهر اومد خونمون تا کمی درس بخونیم . من به خاطر شرایط کاری خودم نمی تونم تو همه کلاس ها حضور داشته باشم واسه همین وحید به نیابت از من تا اون جایی که بتونه حضور من رو میزنه !!!!! و باید درس رو خوب یاد بگیره و به من یاد بده ولی متاسفانه حواسش به همه جای همکلاسی ها هست الا درسی که استاد داره میده !!!!!!!!! و جزوه درسی من که تو  کلاس حضور ندارم کاملتر از وحید بود .
حکایت درس دادن وحید و درس خوندن اون هم دیدنی بود .
داشتم به این مساله فکر می کردم که کسانی که می تونن تمام وقت خودشون رو بزارن و بخونن چقدر می تونن جلو باشن و حداقل تو این زمینه و رشته مربوطه خودشون تخصص خوبی پیدا کنن . الان که فرصت کم تحصیل رو پیش روی خودم دارم واقعا حسادت می کنم و حسرت زمان هایی که مابقی به راحتی از دست می دن می خورم .